.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷۱→
وبه تاب کنارباغچه اشاره کرد.سری تکون دادم و باهم روی تاب نشستیم.
تاب آروم آروم تکون می خورد و پوریام شروع کرده بود به حرف زدن:
- می دونی دیانا...من خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم اما...اما روم نمیشه! ازعکس العملت می ترسم...همش می ترسم که نکنه توازمن بدت بیاد یافکر کنی که من...من...
ودیگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گلای باغچه.
بهش نگاه کردم وگفتم:چی می خوای بگی پوریا؟
پوریا نگاهش و ازباغچه برداشت وزل زدبه چشمام.خیره خیره نگاهم می کرد.بعدازچند لحظه نگاهش و ازم دزدیدوازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت درحیاط می رفت،گفت:فراموشش کن.به نیکا بگومن دم درمنتظرشم.خداحافظ.
وا!!!!!!! اینم خله ها!مثال می خواست یه چیزی به من بگه.بیخیالش بابا!
زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم توخونه.
***************
- هوی چه خبرته باز؟چرادرماشین و اینجوری می بندی؟
پوفی کشیدم وگفتم:ببخشید سرکارِ خانوم.دیگه تکرار نمشه.
نیکا خندیدوگفت:حالا چرا قاطی می کنی سرکارِ خانوم بی اعصاب؟!
چیزی نگفتم.اونم درِ ماشینش و قفل کرد وباهم وارد حیاط دانشگاه شدیم.نیکا روبه من گفت:تواین دو ساعت میخوای چیکارکنی؟
- مجبورم توحیاط دانشگاه بمونم دیگه!
نیکا سری تکون دادوگفت:باشه پس من رفتم.
خندیدم وگفتم:آخه توچرا انقدربه فکردوستتی نیکا؟یه وخ نگی منه بیچاره تا ساعت ۱۰ اینجاچیکارکنما!!!برو.برو به سالمت.
نیکا نگاهی به من کردونگران گفت:می خوای بمونم؟اصلا نمیرم.بیخیالِ کلاس حسینی!
اخمی کردم وگفتم:حالا من یه چیزی گفتم.توچراجدی گرفتی؟!!پاشو برو سرکلاست.اگه نری حسینی پدرتورو هم درمیاره ها!
نیکا نگران به من نگاه کردوباشک گفت:یعنی میگی برم؟
جدی ومحکم گفتم:آره.برو.
نیکا سری تکون دادوگفت:باشه. پس خیلی مواظب خودت باش.
باخنده گفتم:خوبه توام.ادای مامان بزرگارو درنیار.
نیکا خندیدوهمون طورکه به سمت سالن می رفت،گفت:دست تودماغت نکنیا...مثل یه دخترخوب همین جا بشین،مامان میره زودبرمی گرده!!
منم خندیدم وگفتم:کوفت بگیری!
رفتن نیکا رو باچشمام دنبال کردم.اون که رفت، رو یکی ازصندلی های دانشگاه نشستم.به دلیل گندی که زده بودم،به دستور حسینی این جلسه حق نداشتم پام وبذارم توکلاس!!گندم بزنن بااون حاضرجوابیام...معلوم نیس حالاحسینی می خواد بعدکلاس چه بلایی سرم بیاره.
کلافه گوشیم و درآوردم وبرای پُرکردن وقتم،شروع کردم به انگری بردز بازی کردن...عاشق پرنده
هاشم...خیلی نازن!!!
یه ذره که بازی کردم،به ساعتم نگاهی انداختم. هشتو ربع بود!اوف!حالا من تا ساعت ده اینجاچیکار کنم؟
گوشیم وگذاشتم توی کیفم و ازجام بلندشدم.تصمیم گرفتم برم کل دانشگاه ومتر کنم.همین جوری راه می رفتم و همه جارو دید می زدم که یه صدایی شنیدم:
تاب آروم آروم تکون می خورد و پوریام شروع کرده بود به حرف زدن:
- می دونی دیانا...من خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم اما...اما روم نمیشه! ازعکس العملت می ترسم...همش می ترسم که نکنه توازمن بدت بیاد یافکر کنی که من...من...
ودیگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گلای باغچه.
بهش نگاه کردم وگفتم:چی می خوای بگی پوریا؟
پوریا نگاهش و ازباغچه برداشت وزل زدبه چشمام.خیره خیره نگاهم می کرد.بعدازچند لحظه نگاهش و ازم دزدیدوازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت درحیاط می رفت،گفت:فراموشش کن.به نیکا بگومن دم درمنتظرشم.خداحافظ.
وا!!!!!!! اینم خله ها!مثال می خواست یه چیزی به من بگه.بیخیالش بابا!
زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم توخونه.
***************
- هوی چه خبرته باز؟چرادرماشین و اینجوری می بندی؟
پوفی کشیدم وگفتم:ببخشید سرکارِ خانوم.دیگه تکرار نمشه.
نیکا خندیدوگفت:حالا چرا قاطی می کنی سرکارِ خانوم بی اعصاب؟!
چیزی نگفتم.اونم درِ ماشینش و قفل کرد وباهم وارد حیاط دانشگاه شدیم.نیکا روبه من گفت:تواین دو ساعت میخوای چیکارکنی؟
- مجبورم توحیاط دانشگاه بمونم دیگه!
نیکا سری تکون دادوگفت:باشه پس من رفتم.
خندیدم وگفتم:آخه توچرا انقدربه فکردوستتی نیکا؟یه وخ نگی منه بیچاره تا ساعت ۱۰ اینجاچیکارکنما!!!برو.برو به سالمت.
نیکا نگاهی به من کردونگران گفت:می خوای بمونم؟اصلا نمیرم.بیخیالِ کلاس حسینی!
اخمی کردم وگفتم:حالا من یه چیزی گفتم.توچراجدی گرفتی؟!!پاشو برو سرکلاست.اگه نری حسینی پدرتورو هم درمیاره ها!
نیکا نگران به من نگاه کردوباشک گفت:یعنی میگی برم؟
جدی ومحکم گفتم:آره.برو.
نیکا سری تکون دادوگفت:باشه. پس خیلی مواظب خودت باش.
باخنده گفتم:خوبه توام.ادای مامان بزرگارو درنیار.
نیکا خندیدوهمون طورکه به سمت سالن می رفت،گفت:دست تودماغت نکنیا...مثل یه دخترخوب همین جا بشین،مامان میره زودبرمی گرده!!
منم خندیدم وگفتم:کوفت بگیری!
رفتن نیکا رو باچشمام دنبال کردم.اون که رفت، رو یکی ازصندلی های دانشگاه نشستم.به دلیل گندی که زده بودم،به دستور حسینی این جلسه حق نداشتم پام وبذارم توکلاس!!گندم بزنن بااون حاضرجوابیام...معلوم نیس حالاحسینی می خواد بعدکلاس چه بلایی سرم بیاره.
کلافه گوشیم و درآوردم وبرای پُرکردن وقتم،شروع کردم به انگری بردز بازی کردن...عاشق پرنده
هاشم...خیلی نازن!!!
یه ذره که بازی کردم،به ساعتم نگاهی انداختم. هشتو ربع بود!اوف!حالا من تا ساعت ده اینجاچیکار کنم؟
گوشیم وگذاشتم توی کیفم و ازجام بلندشدم.تصمیم گرفتم برم کل دانشگاه ومتر کنم.همین جوری راه می رفتم و همه جارو دید می زدم که یه صدایی شنیدم:
۱۲.۴k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.